فرهنگ و هنر

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد…

تصویر رفتن شیخ محمد از جلو چشمم کنار نمی‌رفت، انگار اینبار با سایر رفتن ها فرق داشت. روزها گذشت، من و بچه هایم همچنان منتظر بودیم که شیخ محمد به مرخصی بیاید اما انگار عملیات کربلای ۴  رمز رسیدن شیخ محمد به آرزویش بود.

با لو رفتن عملیات درست بدو آغاز، طومار زندگی دنیایی بسیاری از رزمندگان در هم پیچیده و پرونده جاودانگی‌شان نیز امضا شد؛ شیخ محمد ما هم یکی از شهدایی بود که در کربلای۴ آسمانی شد و به انتظار همیشگی خانواده اش برای دیدار مهر تایید زد.

می‌خواستم با همسر شهید شیخ شعاعی مصاحبه ای داشته باشم اما انگار محقق نمی شد؛ صدای بوق های پیاپی تلفن، خبر از وصل شدن به خانواده ای را می داد که آنقدر آبرو داشتند که حاج قاسم برای حلالیت گرفتن به سراغشان رفته بود و از آنان خواسته بود کفنش را امضا کنند و شهادت دهند که ایشان انسان خوبی بوده است.

سرانجام بعد از مدتی که تلفن زنگ خورد، صدای بانویی از آن طرف خط به گوش رسید؛ سلام گفتم و خودم را معرفی کردم؛ و او کسی نبود جز نرگس عامری همسر حجت الاسلام شهید محمد شیخ شعاعی؛ همان که مزارش فقط دو ردیف با تربت حاج قاسم سلیمانی و دیگر رفقایش فاصله دارد. او هم جایش را خودش انتخاب کرده است.

پاسخ سلامم را به گرمی داد؛ بعد از احوال پرسی های مرسوم موضوع مصاحبه در مورد شهید شیخ شعاعی را مطرح کردم که با استقبال گرم وی روبه رو شدم و خاطرات رفتن همسرش به جبهه و انتظارها برای آمدنش را به شرح بالا توصیف کرد.  

روزگار جوانی شهید شیخ شعاعی از زبان همسرش

از خانم عامری خواستم خیال مرا با خود به روزگار شیرین گذشته اش ببرد و او هم با ۲ بال شیرین حکایت هایش پروازم داد به سمت اختیارآباد (شهری در شهرستان کرمان در چندکیلومتری شهر کرمان) محل تولد و زندگی گذشته خود و شیخ محمد.

او از روزهای مبارزات شیخ محمد گفت؛ همان زمانی که او هنوز طلبه ای جوان بود و البته مورد اطمینان و اعتماد اهالی اختیار آباد.

نرگس هنوز دوران نوجوانیش را می گذرانده که در کلاس های درس شیخ محمد عشق به زندگی را می آموزد.

عامری می گوید: شیخ محمد طلبه بود و در قم درس می خواند اما همیشه در زمان فراغ بالش به اختیارآباد سر می زد و کارهای فرهنگی زیادی از جمله برگزاری کلاس های درس و بحث را برای جوانان و نوجوانان این خطه راه می انداخت.

«من هم مانند خیلی از نوجوانان و جوانان اختیارآباد تابستان ها در کلاس های درس اخلاق و قرآن شیخ محمد شرکت می کردم اما او در خلال آموزش هایی که به ما می داد گذری به مسائل سیاسی نیز می زد و ذهن ما را در این زمینه روشن می کرد».

نخستین فردی که در اختیارآباد مرگ بر شاه گفت

همسر شهید شیخ شعاعی ادامه داد: شجاعت شیخ محمد زبانزد خاص و عام بود؛ انگار دل شیر داشت، آن زمان که هیچ کس جرات حرف زدن علیه شاه و رژیم طاغوت را نداشت، در مسجد اختیارآباد شعار مرگ بر شاه سر داده و بعد از آن ترس بقیه هم ریخته بود. او که در قم نیز فعالیت های انقلابی داشت، یک بار توسط ساواک دستگیر و بعد از مدتی آزاد می شود و فعالیت های خود را از سر می گیرد.

سوغاتی های شیرین اهالی

همسر شهید شیخ شعاعی می گوید: همسرم برای انتقال اعلامیه ‌ها از قم به کرمان و اختیارآباد از ظرف‌ های سوهان استفاده و بعد هم آنها را بین مردم تقسیم می کرد؛ برخی را هم سر کلاس می‌آورد و به من و چند نفر دیگر از بچه ها می‌ داد و ما در پخش کردن آنها در برخی مناطق به او کمک می کردیم. روزگار خوبی را تجربه می کردم، زمانی که در پخش اطلاعیه ها به حاج آقا شیخ شعاعی کمک می کردم، احساس مفید بودن داشتم.

شوک خوشحالی خواستگاری حاج آقا

عامری با اشاره به لحظات خواستگاری همسرش افزود: عصر یکی از روزهای تابستان که حاج آقا شیخ شعاعی برایمان کلاس اسلحه شناسی برگزار کرده بود، سرخوش از آشنا شدن با اسلحه قرار بود آزمون بدهیم؛ ظهر بود که به خانه رفتم تا برای آزمون، خودم را بیشتر آماده کنم که مادرم مرا صدا کرد، به سمت مادر رفتم، نگاه مادر حاکی از خبری خوش بود. گوشه چشمانش می خندید، خوب به لب ها و چشم هایش خیره شدم که ببینم چه می خواهد بگوید، مادر آهسته در گوشم نجوا کرد، حاج آقا شیخ شعاعی تو را از طریق یکی از معتمدان محل از پدرت خواستگاری کرده است.

«برای چند لحظه ای نمی دانستم چه می شنوم، به جمله ای که مادرم گفت فکر کردم؛ شیخ محمد، مردی که حتی مستقیم با ما ارتباط نمی گرفت و یک بار هم به هیچ کدام از ما نگاه نکرده، چطور می شود؟ مگر می شود بین آن همه دختر از من خواستگاری کرده باشد؟ هزار فکر توی سرم جولان می داد، عصر باید برای امتحان به کلاس می رفتم، خلاصه امتحان شروع شد و بعد از امتحان خواهر شیخ محمد که همکلاسی ام بود از من خواست به کتابخانه بروم، وقتی دلیلش را جویا شدم گفت آقا شیخ محمد با شما کار دارد».

همسر شهید شیخ شعاعی ادامه داد: چون تا آن زمان هیچگاه مستقیم با حاج آقا رو در رو نشده بودم و هیچ زمانی با من کار نداشت، فکر کردم شاید می خواهد به خاطر تاخیر در برگشت ۲ کتابی که به امانت برده بودم با من صحبت کند. همراه خواهر شیخ محمد به کتابخانه رفتیم، شیخ محمد گوشه کتابخانه نشسته بود بعد از سلام و احوال پرسی رو به من گفت:حتما امروز در خانه به شما موضوع را گفته ‌اند برای این شما را به اینجا کشاندم که ببینم اگر راضی هستید با خانواده خدمتتان برسیم و اگر نه، حرفمان بر سر زبان‌ها نیفتد بهتر است.

«آن روز آنجا نتوانستم جواب بدهم آنقدر شوکه شدم که تا سه روز سر درد بودم آنطور که در کلاس ها هم شرکت نکردم. خلاصه چند روز بعد از طریق پدر و مادرم به خواستگاری شیخ محمد جواب مثبت دادم و بعد هم در فروردین سال ۶۰ طی مراسمی ساده ازدواج و زندگی شیرین و خوبی را با هم آغاز کردیم که بعدها خدا با هدیه کردن سه فرزند زندگیمان را شیرین تر کرد. فاطمه، زینب و حسین سه فرزند من و شیخ محمد هستند که موقع شهادت پدرشان پنج، چهار ساله و ۱۶ ماهه بودند».

حاج قاسم نخستین مهمان سفره مشترک خانه

همسر شهید شیخ شعاعی از روزهای بعد از ازدواج نیز روایت کرد و گفت: تازه ازدواج کرده بودیم و از خانه داری چیز زیادی سر در نمی آوردم؛ یک روز شیخ محمد به خانه آمد و گفت «امشب شام مهمان داریم» و برای اینکه همه چیز را عادی جلوه بدهم شروع به غذا درست کردن کردم اما در واقع نمی دانستم باید چیکار کنم.

«شیخ محمد به من گفت حاج قاسم برای سخنرانی به اختیارآباد می آید و امشب شام مهمان ما می شود، نکند غذا خراب شود و آبرویمان پیش او برود. آن شب با هزار دغدغه با کمک مادر همسرم مرغ درست کردم و خیلی هم خوب شد. حاج قاسم به خانه ما آمد؛ قدمش هم برای خانه مان برکت آورد و ۶ ماه بعد از ازدواج ساکن قم شدیم».

وی افزود: از آن زمان به بعد زندگی ما شکل دیگری به خود گرفت، شیخ محمد به من و خانواده اش اهمیت زیادی می داد اما در کنار ما درس خواندنش، کمک به امور اختیارآباد و جبهه هم اولویت داشتند. فاطمه دختر بزرگم اواخر سال ۶۰ به دنیا آمد، حدود ۴۰ روز بعد شیخ محمد به جبهه رفت. حالا انتظار برای دیدن شیخ محمد عادتمان شده بود.

«شیخ محمد در کار خیر پیشقدم بود، درِ خانه ما به روی همه با عقاید مختلف باز بود؛ برای همین هر کس که کاری داشت به خانه ما مراجعه می کرد و شیخ محمد دست رد به سینه اش نمی زد. به جرات می گویم، شیخ محمد مانند حاج قاسم بین افراد و عقاید آنان خط کشی نمی کرد، برای همین هم موجب جذب افراد مختلف به سمت اسلام می شد».

عامری ادامه داد: همسرم همیشه از ساعات اولیه صبح برای کارهای مختلف از خانه خارج می شد و من و بچه ها همیشه منتظر حضور و دیدارش می ماندیم. او عضو گردان ویژه خط شکن لشکر ثارالله بود و جبهه را خانه خود می دانست؛ برای همین از جان و دل وقت می گذاشت و زمانی هم که به جبهه می رفت انتظار ما صدچندان می شد.

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد...

آن مرد با دست های بسته آمد

در ادامه روایت همسر این شهید بزرگوار چنین است: نهم آذر سال ۱۳۶۵ بود، شیخ محمد و سایر همرزمانش برای بار چندم از محل مسجد جامع کرمان به سمت جبهه ها اعزام می شد، مراسم اعزام در مسجد جامع و سخنران مراسم هم حاج قاسم خودمان بود. باران نم‌نمکی می بارید، من و مادر همسرم کنار خیابان ایستاده بودیم، چشم می چرخاندم بین رزمندگان تا مگر شیخ محمد را ببینم، همانطور که نگاه می کردم از دور دیدمش؛ لباس سپاه بر تن داشت، عمامه بر سرش بود و یک پرچم با شعار یا حسین (ع) در دست هایش.

«چشم همسرم که به ما افتاد راهش را کج کرد و به سمتمان آمد؛ رزمنده های گردان که از کنارمان می گذشتند به شوخی می ‌گفتند، «به خانواده بگویید عمودی می رویم و افقی برمی گردیم»؛ در دلم شور عجیبی افتاده بود حال خوبی نداشتم. روزها مثل برق و باد می گذشت تا اینکه پنجم دیماه ۱۳۶۵ برای تازه کردن نفس به گلزار شهدای اختیار آباد رفتم. پنج ماهه باردار بودم، یکی از دوستان را دیدم که سراسیمه به سمتم آمد و خبر شکست عملیات کربلای۴  را به من داد. دلم فروریخت انگار او خبر شهادت شیخ محمد را به من داده بود، پاهایم سست شد، توان راه رفتن نداشتم همانجا فرزندم را از دست دادم؛ به یاد خواب چند شب قبل خودم افتادم، خواب دیده بودم در بیابان بودیم شیخ محمد ‌آرام آرام راه می رفت اما من می ‌دویدم ولی نمی توانستم به او برسم».

همسر شهید ادامه داد: همانطور که (در خواب) می دویدم، همسرم وارد یک نیزار شد و توانستم خودم را به او برسانم؛ ناراحت بودم و رو به وی گفتم چرا صبر نکردی به شما برسم؟ نگاهم کرد و بعد سه مرتبه گفت: نرگس دل از من بکَن.

«روزها از عملیات می گذشت و هیچ خبری از شیخ محمد به عنوان روحانی گردان نمی آمد. سال ها گذشت و من و بچه ها همچنان چشممان به در بود و انتظار بازگشت نوگل رفته مان را می کشیدیم تا اینکه سال ۹۴ بعد از ۳۰ سال انتظار با تفحص ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای۴  گمشده ام پیدا شد».

وی افزود: ما در قم ساکن بودیم و دلمان می خواست شیخ محمد هم کنارمان باشد اما انگار تقدیر چیز دیگری را برایمان رقم زده بود؛ انگار خدا نمی خواست این انتظار جانفرسا به سر بیاید و دلمان قرار بگیرد یا شاید خودش هم طور دیگری می خواست.

«بچه ها خیلی بیقراری می کردند و همیشه ذکر لبشان بابا بود؛ آنان هم مثل من سخت دلتنگ پدرشان بودند به طوری که زینب دختر کوچکم یک شب خواب عجیبی دید و در شرح خواب گفت: خواب دیدم من و شما با اتوبوس به یک سفر زیارتی رفتیم، وسط راه اتوبوس در یک محلی مانند کاروانسرایی کهنه ایستاد و من داخل این محل شدم و رسیدم به آخرین اتاقش؛ دیدم عکس بابا کنار چند عکس دیگر به دیوار است، ناگهان حس کردم یک نفر دست راستم را گرفت، نگاه کردم دیدم باباست».

همسر شهید شیخ شعاعی ادامه داد: آنطور که زینب می گوید شیخ محمد به زینب سه بار می گوید، مگر نمی‌ خواستی ببینی من کجا هستم؟ زینب می گوید بابا مدام از من می ‌پرسید «می ‌دانستی ۷۲ تن در کنار امام حسین (ع) دفن شدند؟ با لباس رزم‌شان و با دست و پای خونی دفن شدند؟». جلوتر رفتیم به یک ضریح رسیدیم از گوشه هایش متوجه شدم ضریح امام حسین (ع) است وارد شدیم تعدادی افراد خون‌ آلود، با زره و کلاه‌خود آنجا بودند؛ بابا گفت این‌ افراد ۷۲ تن یاران امام حسین (ع) هستند و اینجا کنار امام دفن شده اند، همانطور که بابا صحبت می کرد یک نفر که دست چپش از بالای آرنج قطع شده بود و بر تختی نشسته بود از جا بلند شد و حرف های پدرم را تایید کرد.

«آن سال من و زینب به سفر کربلا رفتیم و این اندکی از تعبیر خواب زینب بود. زینب می گوید زمانی که در کربلا در بین الحرمین بودیم نیز احساس کردم یک نفر دستم راستم را گرفت، آن روز زینب خیلی گریه کرد و میان آنهمه اشک و آه درست داخل ضریح امام حسین پدرش را دیده بود آنجا زینب از خدا می خواهد که پیکر پدرش پیدا شود».

وی اظهارداشت: بعد از مدتی پیکر ۱۷۵ غواص عملیات کربلای۴  را که تازه تفحص شده بود به ایران آوردند. دخترم فاطمه معتقد بود یکی از شهدای گمنام این گردان پدرش است. فاطمه اصرار داشت آزمایش DNA انجام بدهیم و بالاخره خدا پاسخ سال ها انتظارمان را داد و شیخ محمد همراه غواص ها آمد؛ اما با دست های بسته.

«بعدها متوجه شدیم تعبیر خواب زینب چه بود، شیخ محمد با نام بردن از ۷۲ تن شهدای کربلا که با لباس جنگی خود دفن شده اند می‌ خواسته به ما بگوید شهدای غواص با لباس رزم دفن شده اند و من هم بین آنان هستم».

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد...

حاج قاسم: پدرتان می خواست پیش رفقایش باشد

همسر شهید گفت: سرانجام شیخ محمد به کرمان آمد و باوجود آنکه ما می خواستیم پیکر مطهر ایشان را در قم دفن کنیم اما کرمانی ها این را نمی خواستند و ما مانده بودیم چه کنیم زیرا تمام زندگی ما در قم بود و نمی خواستیم این انتظار ادامه پیدا کند تا اینکه دخترم زینب خواب پدرش را دید، زینب می گفت با پدرم بر فراز جایی مانند جنگل که دو تا کوه و پله های زیادی داشت پرواز می کردیم که بابا گفت «جا به این قشنگی، حیف نیست من اینجا نباشم؟».

«به زینب گفتم برای اینکه تصمیم درستی بگیریم به شهید مغفوری متوسل شوید و بچه ها راهی گلزار شهدا شدند؛ زینب می گوید، زمانی که وارد گلزار شهدای کرمان شدم، جنگل، پله ها و کوهای صاحب الزمان (عج) توجهم را جلب کرد، زینب آنجا متوجه می شود اینجا همان جایی است که پدرش در خواب به او نشان داده است».

عامری افزود: کمی بعد همه ما به این نتیجه رسیدیم که شیخ محمد باید در گلزار شهدای کرمان دفن شود؛ چندی بعد هم پیکر ایشان در ردیف شهید مغفوری و ۲ ردیف بالاتر از شهید سلیمانی در خاک آرام گرفت. حاج قاسم بعدها که این موضوع را با وی مطرح کردیم به ما گفت، «پدرتان می ‌خواست پیش رفقایش باشد».

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد...

تنها خانواده شهیدی که با امضای کفن سردار به خوبی حاج قاسم شهادت دادند

همسر حجت الاسلام شیخ محمد شیخ شعاعی می گوید: یک روز قرار بود نماینده ولی‌فقیه در سپاه قدس به منزل‌ ما بیاید، ایشان با پسرم تماس گرفت و سئوال کرده همه بچه ها منزل هستند و حسین گفته بود غیر از فاطمه که پرستار است همه هستند اما ایشان گفته بود خودم با بیمارستان تماس می گیرم و شیفت ایشان را جابه جا می کنم.

«زنگ در که به صدا درآمد، حسین در را باز کرد و صدا زد «مامان حاج قاسم»؛ همه شوکه شدیم. حاجی وارد خانه شد و با همه احوال پرسی کرد و به فرزندان، نوه  و عروسم انگشتری هدیه داد».

اول شما شهید شدید بعد شیخ محمد

«رو به حاج قاسم گفتم من لیاقت شیخ محمد را نداشتم، حاج قاسم در پاسخم گفت «این حرف را نگویید، اول شما شهید شدید و بعد شیخ محمد». این صحبت های حاج قاسم دلم را قرص کرد و امیدوارتر.

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد...

شهادت بدهید انسان خوبی بودم

«بعد از مدتی حاج قاسم از من خواست بچه ها را به اتاقی ببرم که بتواند با آنان تنها صحبت کند و من نیز چنین کردم. حاجی برای من و بچه ها صحبت کرد و گفت: راهی که من در آن قدم گذاشته ‌ام، آخرش مشخص است. آخرش معلوم است که شهادت در پیش است. ما از شنیدن صحبت های حاج قاسم ناراحت شدیم حسین اشک می ریخت، حاجی اشک‌ های حسین را پاک کرد و گفت «عمو جان گریه نکنید. برای من دعا کنید».

همسر شهید ادامه داد: حاج قاسم پارچه ای سفید را از کیفش بیرون آورد و از ما خواست اسممان را روی آن بنویسیم و شهادت بدهیم ایشان انسان خوبی بوده است.

«آنجا من متوجه شدم این پارچه کفن ایشان است؛ هرچند فکر کردن به نبودن سردار برایمان دشوار بود اما به خاطر حاج قاسم شهادت دادیم و آن را امضا کردیم؛ بچه ها هم نوشتند «زمانی وارد بهشت شدید، سلام ما را به پدرمان برسانید».

«حاج قاسم از من که برایشان دعای طول عمر می کردم خواست برایش دعای شهادت کنیم، ایشان تاکید داشتند طول عمر نمی خواهد برای همین من دعا کردم خدا بعد از سال ها زندگی پربرکت عاقبتشان را ختم به شهادت کند».

آن مرد که در باران رفت با دست‌های بسته آمد...

وصیّت نامه شهید محمد شیخ شعاعی

همسر شهید وصیت نامه همسرش را نیز به شرح زیر روایت کرد: از همه مردم می خواهم تقوای الهی را پیشه خود سازند؛ همیشه به یاد خدا باشید و با ذکر خدا دل های خود را آرامش دهید.به برادران و سروران معظم و ارزشمند طلبه توصیه می کنم که قدر و ارزش خود را بدانند و با غوطه ور شدن در دریای علم، دانش و مکتب الهی، از سنگرهای فرهنگی دفاع نمایند. امت حزب الله توجه داشته باشید منحرفین و مغرضین، مرموزانه سعی می کنند شما را از روحانیت راستین جدا کنند. باید سخت بیدار و هوشیار باشید و با آگاهی توطئه آنها را خنثی سازید و سعی کنید که از روحانیت اصیل خط بگیرید و در جریان مسایل سیاسی باشید. از مردم شهید پرور و همیشه در صحنه می خواهم که در تمام صحنه ها حضوری فعال داشته باشید . شعائر مذهبی را حفظ و رعایت نمایید. نماز جمعه و جماعات را با شکوه هر چه تمام تر برگزار نمایید. برادر و خواهر! دنیا دارفانی است . خدای ناکرده مال و وابستگی های دنیوی ما را از ارزش های معنوی و حیات اخروی دور نسازد. سعی کنید زیاد قرآن بخوانید و دریاد گرفتن قرآن نهایت سعی خود را مبذول فرمایید. از اختلاف و تفرقه جداً بپرهیزید و اخوت و برادری دینی بین شما حاکم باشد . به خانواده های  معظم شهدا  احترام بگذارید. امت حزب الله به خاطر حفظ اسلام و آبروی اسلام مشکلات و سختی ها را تحمل نمایید و با نق زدن موجبات ناراحتی مسئولان خدمتگزار را فراهم نسازید. به جوان هایی که هنوز در خواب غفلت فرو رفته اند ، توصیه می کنم با مساجد و امور مذهبی ارتباط برقرار کنید ، زیرا سعادت انسان در ارتباط با مسجد و امور مذهبی است. از یتیمان سرکشی کنید زیرا آنها نیاز به محبت دارند. بیماران را عیادت نمایید و با اخلاق اسلامی با  مردم برخورد نمایید و خودسازی را فراموش نکنید.

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا