در دانشگاه اسارت به سن تکلیف رسیدم
کا 118/قزوین «در آسایشگاه فقط یک تلویزیون وجود داشت، سازمان منافقین که در عراق فعالیت میکرد هرشب به مدت ۴۰ دقیقه در تلویزیون برنامه داشتند و ما هیچ منبع دقیقی از اخبار ایران نداشتیم و فقط از طریق تحلیل خبرهای آنان اخبار ایران را کسب میکردیم.» این متن بخشی از سخنان کم سنترین آزاده استان قزوین است که به مناسبت ۲۶ مرداد مجال گفتوگو با وی فراهم شد.
هاشم برجعلی متولد ۱۳۵۱ کم سنترین آزاده استان قزوین است که در سن ۱۴ سالگی در منطقه شلمچه به اسارت دشمن بعثی درآمده و پس از ۴۳ ماه به میهن بازگشته است. وی در سال ۱۳۶۵ از سپاه صد هزار نفری محمد رسول الله عازم جبهههای نور علیه ظلمت شده و مدت تقریبا پنج ماه در منطقه حضور داشته در عملیات کربلای ۸ در منطقه شلمچه در تاریخ ۲۲ فرودین ۱۳۶۶ به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمده است. به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان به کشور به سراغ این آزاده سربلند رفتهایم تا از روزهای اسارت برایمان بگوید؛ آنچه میخوانید گفتوگوی کا 118 با این قهرمان سالهای دور و نزدیک است.
از دوران اسارت تعریف کنید؟
نزدیک به غروب آفتاب بود که عملیات کربلای ۸ در منطقه شلمچه آغاز شد، یک روز و نیم در منطقه زمینگیر شدیم و به دلیل اینکه تجهیزات نظامی ما به پایان رسیده بود و سه راهی که در انتهای شیار به سمت خاک ریز دشمن بود بسته شد، من و ۲۳ نفر از هم گردانیهایم به محاصره دشمن درآمدیم و دیگر راهی برای برگشت نداشتیم.
پس از اسارت چند روز در بصره و سپس به مدت هشت ماه در پادگان الرشید اسیر بودم و سپس به اردوگاه استان صلاح الدین دین که تمامی اسرای مفقودالاثر در آنجا اسیر بودند، منتقل شدم. اسرا قبل از رسیدن به اردوگاه استان صلاحالدین در پادگان اطلاعات عراق بسیار شکنجه میشدند تا تخلیه اطلاعات نظامی صورت گیرد و در این شرایط سخت تنها دلگرمی ما دعای خیر مردم، عنایت خداوند و ائمه معصومین بود.
آیا فکر میکردید اسیر شوید؟
زمانی که به جبهه رفتم گمان میکردم که شهید، جانباز یا مجروح اما نمیدانستم که با تقدیر و معیشت الهی اسیر خواهم شد. من از زمانی که اسیر شدم تا ۲ روز بعد از آزادی حتی خانوادهام از زنده بودن یا نبودنم اطلاع نداشتند؛ ما اسرای مفقودالاثر بودیم و بنیاد شهید به خانوادهها اعلام کرده بود شهید شدهایم اما به خانواده من الهام شده بود که من زنده هستم.
آیا هنگام اسارت مجروح شدید؟
زمانی که در منطقه عملیات بودم یک ترکش هم نخوردم اما بعد اینکه اسیر شدیم روی نفربر عراقی پشت خاک ریز عراقیها به رگبار بسته شدیم برخی از اسرا شهید و برخی مجروح شدند که من هم ۲ تیر خوردم تیری که به مچ پای راستم خورده بود خونریزی شدیدی داشت و ۲ سال طول کشید تا این زخم در شرایط سخت اسارتگاه بهبود پیدا کند.
شرایط اسارتگاه چگونه بود؟
ما اسرای مفقودالاثر از حداقل امکانات از جمله وسیله گرمایش در زمستان و از وسیله سرمایش در تابستان محروم بودیم. در اسارتگاه غذاهای مسموم به ما میدادند که با خوردن این غذاها مشکلات گوارشی برایمان اتفاق میافتاد، حجم غذا بسیار اندک بود به طوری که اگر سه وعده غذا را جمع و در یک وعده میخوردیم شاید کمی احساس سیری میکردیم.
در پادگان الرشید در یک اتاق ۷ متری نزدیک به ۵۰ نفر اسیر حضور داشتیم و به صورت نشسته شب و روز را میگذراندیم و زمانی که میخواستیم به حیاط پادگان برویم ۲ نگهبانی که جلوی در قرار داشتند با کابل ما را میزدند؛ در حیاط پادگان قدم زدن ممنوع بود و تنها میتوانستیم گوشهای بشینیم. در پادگان استان صلاحالدین در یک سوله بیش از ۱۵۰ نفر حضور داشتیم و در این فضای کم به سختی میتوانستیم حتی پایمان را دراز کنیم و تمام این موارد شکنجههایی بود که اسرا در آرامش نباشند.
یک روز که قرار بود معاون جنگ عراق از پادگان الرشید بازدید کند سریعاً اتاقها را تمیز کردند به هر نفر یک پتو و لباس نظامی دادند در صورتی که ما تمام لباسهایمان کهنه و پاره بود؛ پس از بازدید دستور دادند برخی مجروحین به درمانگاه منتقل شوند من نیز به دلیل اینکه از ناحیه پا تیر خورده بودم و عفونت شدید داشتم و به بیمارستان رفتم؛ دور تا دور این بیمارستان سیم خار بود و در یک محل مخفی قرار داشت و تنها اسمش بیمارستان بود و درواقع مکانی بدون خدمات درمانی و کثیف بود. به دلیل سوءتغذیه بدن تمامی اسرا ضعیف شده بود و قرصهایی که در بیمارستان برای عفونت داده بودند باعث ریزش مو و کچلی ما شد.
آب بسیار کم بود و استحمام نیز امکان پذیر نبود و بیشتر اسرا به دلیل تشدید عفونت زخمهای حاصل از مجروحیت در همان شرایط شهید میشدند. در اردوگاه استان صلاح الدین وقتی اعلام میکردند نوبت حمام است از ۱۵۰ نفر فقط حدود ۲۰ نفر با یه تکه صابون و آب سرد که قطع میشد، به سختی استحمام میکردیم و حتی به هر سه نفر یک تیغ برای اصلاح داده میشد.
در بیخبری روزهای اسارت چگونه میگذشت؟
در آسایشگاه فقط یک تلویزیون وجود داشت، سازمان منافقین که در عراق فعالیت میکرد هرشب به مدت ۴۰ دقیقه در تلویزیون برنامه داشتند و ما هیچ منبع دقیقی از اخبار ایران نداشتیم و فقط از طریق تحلیل خبرهای آنان اخبار ایران را کسب میکردیم. در پادگان سرگرمی ما یک جلد قرآن بود که دست به دست میچرخاندیم و میخواندیم؛ در بین اسرا نیز برخی دانشجو، معلم و استاد بودند که به صورت مخفیانه جلسات قرآنی، احکام، زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای ندبه و دعای توسل برگزار میکردند.
عراقیها گاهی بین اسرا سیگار پخش میکردند و ما کاغذهای آلومینیوم داخل سیگار را جدا میکردیم و اگر مدادی پیدا میشد دعا و مناجات را روی کاغذ مینوشتیم و دست به دست میچرخاندیم تا به صورت مخفیانه خوانده شود زیرا تجمع ممنوع بود و نمیتوانستیم گروهی به خواندن دعا بپردازیم.
نماز جماعت اکیداً ممنوع بود برای خواندن نماز تیمم میکردیم و هیچ مهری برای نماز وجود نداشت و اگر بر خلاف میل آنان کاری میکردیم تنبیه میشدیم.
از امید برای آزادی و بازگشت به وطن بگویید؟
اسرا همانند پدر، برادر و یک خانواده صمیمی کنار یکدیگر بودند و تنها موضوعی که باعث میشد احساس غربت نکنیم توسل به ائمه بود؛ ما به خاطر اسلام، ناموس و وطنمان به جبهه رفتیم و به یاد اهل بیت (ع) که اسیر بودند صبر پیشه کردیم. اگر امید از انسان گرفته شود، او بیهویت خواهد بود و ما روزهای سخت اسارت را با امید و فرهنگ عاشورایی سپری کردیم زیرا بزرگترین سلاح ما امید بازگشت به وطن بود.
من ۴۳ ماه در جبهه حضور داشتم در دانشگاه اسارت به سن تکلیف رسیدم پس از ۸ سال که پیروز شدیم سازمان ملل رسماً عراق را به عنوان آغازگر جنگ اعلام کرد و آرامش به وجودمان تزریق شد و در نهایت پنج شهریور ۱۳۶۹ با عزت و اقتدار به وطن بازگشتیم. پس از آزادی مجدد در مدرسه رزمندگان اسلام واقع در چهارراه نظام وفا مشغول تحصیل شدم، بعد از اخذ دیپلم در بانک صادرات مشغول به کار شدم؛ همزمان با کار در رشته فقه و مبانی حقوق دانشگاه آزاد تاکستان درس خواندم و در سال ۷۸ ازدواج کردم و اکنون دارای ۲ فرزند پسر هستم است.
کلام آخر:
تمامی اسرا مقید به درس آموزی از صحرای کربلا و عاشورای سیدالشهدا (ع) بودند و همانطور از امام حسین (ع) سوال شد مرگ را چگونه میبیند و پاسخ داد «احلی من العسل»، ما نیز در راه رضای خداوند صبر پیشه کردیم و در روزهای سخت جنگ و اسارت همواره به یاد سخن سیدالشهدا (ع) بودیم.
انتهای پیام