فرهنگ و هنر

ما کسی رو زورکی دنبال خودمون نمی‌کشونیم!

خبرگزاری دانشجویان ایران (کا 118) – برشی از کتاب با موضوع جنگ تحمیلی

محمدرضا بایرامی در «لم‌یزرع» یک سرباز عراقی را به عنوان شخصیت اصلی داستان انتخاب و  سعی کرده تا روایتی متفاوت از جنگ تحمیلی ارائه دهد. به عبارت دیگر در این روایت، سیاهی جنگ از زاویه نگاه افرادی به تصویر کشیده می‌شوند که خود آغاز کننده این رویداد بوده‌اند. رمان «لم‌یزرع» با چنین رویکردی نوشته شده و سعی کرده است به نوعی مظلومیت شیعیان عراقی در طول هشت سال دفاع مقدس را نیز به تصویر بکشد. 

این کتاب در سال ۱۳۹۵ برگزیده جایزه کتاب سال و برگزیده جایزه جلال آل احمد  شده است.

 در برشی از این کتاب می‌خوانیم: به جای جواب دادن به هیثم، می‌گوید: «نمی‌دونم تا کجا با همیم و همراهیم یا نه… ولی تو.. تو چطوری تونستی با یه ایرانی ارتباط برقرار کنی؟»

«گفته‌ام که خیلی تصادفی! اون هم مثل من دیده‌بان بود. گمانم دیده‌بان توپخانه! نمی‌دونم اولش من رفتم روی ‌خط او یا او آمد. به هر حال شروع کردیم به فحش دادن به هم در چنل رسمی. اولش این‌جوری بود.»

«ولی تو که اهل فحش نبودی!»

«منظورم فحش اون‌جوری نبود!»

 صدای خش‌خشی به گوش می‌رسد.

 گویی خش‌خش بی‌سیم‌هاست. نامفهوم و قاطی هم!

هیثم از جایش بلند شده و شروع می‌کند به درآوردن ادای دو طرف.

 حرکاتش اغراق شده است و همراه با عوض کردن جا:

«شما متجاوزید!»

«و شما آدم‌های متوهمی که خیال می‌کنید باید صادرات انقلاب راه بندازید! اما این بنجل مال خودتون! ما لازمش نداریم!»

«ما کسی رو زورکی دنبال خودمون نمی‌کشونیم.»

«حبابتون ترکیده! اصلا دیگه کسی دنبال شما می‌آد؟! جهان عرب ازتون متنفره!»

«منظورت جهان مرتجعه؟! ما دنبال اسلامیم.»

«کجاست این جهان اسلام! جز بین عرب‌ها؟! حالا دیگه شما مجوس‌ها منادی اسلام شده‌ید برای ما؟!»

 هیثم جابه‌جا می‌شود و روایتش را به شکلی متفاوتی ادامه می‌دهد:……

در بخش دیگری از کتاب نوشته شده است: سعدون می‌گوید: «می‌دونی برای چی  اون بلا سرت اومد؟ برای این‌که خوابت سنگینه! باید از اصحاب کهف می‌بودی هیثم!»

«ای کاش می‌شد! کاش الان خواب می‌رفتم و سال‌ها بعد بیدار می‌شدم، وقتی که اثری از جنگ نباشه!»

«یعنی امکان داشت؟ به نظرم این سرزمین نفرین شده‌ست. صد سال دیگه هم بیدار بشی، باز هم توش جنگه حتما! این جنگ شاید تموم شه، اما جنگ دیگه‌ای شروع می‌شه به یقین. و اگه خواب باشی، دود بقیه می‌ره تو چشمت! می‌دونی که!»

گروهبان معارج بداخلاق، جلو آسایشگاه همه را به خط کرده. هوا تاریک است و چراغ‌های پادگان روشن. در چهره‌ سربازها نگرانی و انتظار خوانده می‌شود. همه چشم دوخته‌اند به او و با همدیگر حرف می‌زنند. 

 نفر بغل‌دستی سعدون، با آرنجش به آبگاه او می‌کوبد: «ببینم بچه! تو که زبون جانورها رو هم می‌دونی، می‌تونی بگی برای چی جمعمون کرده؟»

سعدون با بی‌حوصله‌گی می‌گوید: «خفته شو! من چه می‌دونم!»

یکی دیگر از سربازها به جای او جواب می‌دهد: «شایدتوی جبهه‌ها خبری شده و می‌خوان یه راست وسط آموزشی ببرندمون خط.»

 افراد دیگری وارد صحبت می‌شوند: «ببرند! من که به هیچی‌م‌ نیست. دیر یا زود باید کشته بشیم. چه فرقی می‌کنه؟»

 صدای تشویق‌کننده‌ای از پشت صف شنیده می‌شود: «ها والله! آجلاً أو عَجلاً!»

ما کسی رو زورکی دنبال خودمون نمی‌کشونیم!

 انتهای پیام 

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا