ناخن چیده امام خمینی(ره) شرف دارد به صدام!
کا 118/همدان یک آزاده دوران دفاع مقدس گفت: در روزهای ابتدای اسارت پیراینده را برده بودند برای کار خارج از اردوگاه. یکی از افسران عراقی که زبان ترکی میدانست از او پرسیده بود «صدام را بیشتر دوست داری یا امام خمینی(ره) را؟» و او می گوید «ناخن چیده امام خمینی(ره) شرف دارد به صدام»!
حسین عزیزی سال ۴۲ در ملایر به دنیا آمد و سال ۶۱ یعنی زمانی که تنها ۱۹ سال داشت، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. او به مدت چهار سال مسئول عقیدتی پادگان شهید منتظری بود و پس از آن در سال ۶۵، به صورت داوطلبانه به همراه لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) عازم جبهه های جنگ شد.
او چهار ماه پس از حضور در سنگرهای ایستادگی و مجاهدت، ۱۲ اسفندماه سال ۶۵ و زمانی که تنها ۲۳ سال داشت و مادر، پدر، همسر و فرزندی سه ساله چشم به راه آمدنش بودند، اسیر شد.
عزیزی در گفتوگو با کا 118، از دردهای دوران اسارت میگوید. احساس میکنم برایش سخت است سخن گفتن از آن روزها. با هزار خواهش و تمنا حاضر شد چند دقیقهای ما را شریک آن روزهایش کند. نه! نباید گفت آن روزها، چراکه با گذشت ۳۱ سال از بازگشت او به وطنش، تمام دردها هنوز همراه اوست و در لحظه لحظه زندگی اش ریشه دوانده است.
هنوز هم گاهی از خواب برمیخیزد و گمان میکند وسط همان اتاق ۱۰۰ متری اردوگاه بصره است. اینکه میگویم ۱۰۰ متر یعنی سهم هر نفر از این ۱۰۰ متر کمتر از نیم متر باشد. آن هم نه برای یک روز و دو روز و یک هفته. نه! تصور کن برای ۱۲۷۵ روز در فضایی کمتر از نیم متر بخوابی، بیدار شوی، بنشینی، درد بکشی، به آنها که چشم انتظارت هستند، بیندیشی و تمام دلتنگیهایت را مشق کنی.
حالا با گذشت ۳۱ سال همه نالهها و دردهای آن روزها، زخمهای سر بازی بر قامت نحیف “حسین عزیزی” است. اینها را نگفتم برای دلسوزی و آه کشیدن. اینها را گفتم که بدانی اگر خاک این وطن لب به سخن میگشود؛ حرفها داشت از چشمهای مادری که در انتظار آمدن جوانش به در خشک شد، از رادیویی که اُلفت به کمر بسته و منتظر شنیدن صدای یونس از آن قاب مستطیل شکل فلزی بود، از دلتنگیهای دختری که نگاههای سنگین همکلاسیهایش وقتی میشنیدند بابا ندارد، اشک را در چشمانش حلقه میزد، از سرفههای بیامان پدری که سالهاست از تمام دنیا، گوشه پنجره آسایشگاه و تنهایی غریب و اجباری برایش مانده است، اینها همه مسئولیت است، مسئولیتی که بر دوش همه ما سنگینی میکند، مسئولیتی که پرچم را بر فراز البرز و الوند برافراشته میکند و اما داستان عزیزی …
او هنگام صحبت کردن مکث میکند، به دیوار خیره میشود و آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: شب علمیات کربلای پنج بود که دستور عقبنشینی دادند. من با صادق عنبری بودم که در حین عقبنشینی راه را گم کردیم و سر از سنگر عراقیها درآوردیم. همین که ما را دیدند شروع کردند به شلیک کردن. عنبری همانجا شهید شد و من از ناحیه کتف و دست چپ مجروح شدم.
عزیزی ادامه میدهد: خون زیادی از من رفته بود و بیهوش شده بودم. بعداً بچه ها گفتند در فرودگاه بصره یک پتو رویت کشیده بودند و فکر کردند مُردی. من زمانی چشمانم را باز کردم که فردی روبرویم ایستاده بود و سوالاتی درباره نام و نشانیام میپرسید. از من پرسید «کدام گُردان بودی؟» و من برای اینکه اطلاعات ندهم گفتم “گُردان زهیربن قین” در حالیکه این گردان سالها پیش منحل شده بود.
او میگوید: با همان مجروحیت ما را یک روز در بصره نگه داشتند. یادم میآید که در اتاقی خیلی کوچک حدود ۵۰ نفر را جا دادند. اتاق پنجره کوچکی داشت و از آن پنجره به سمت بچهها، سنگ پرتاپ میکردند. همه یک گوشه جمع میشدند تا از سنگها در امان باشند اما جایی نبود که پناه بگیرند. اتاق آنقدر کوچک بود که هر گوشهای هم که جمع میشدی، از بارش سنگهای بیامان در امان نبودی.
به گفته عزیزی، آبی برای آشامیدن نبوده و بچهها برای رفع تشنگی از شیر آب توالتی که گوشه اتاق بوده، استفاده میکردند. بعد از آن، دو روز هم در بغداد بازجویی شدند. البته بیشتر منافقان بودند که فارسی میدانستند و میخواستند به هر ترفندی از اینها حرف بکشند.
این آزاده سرافراز ادامه میدهد: ما هم همان جوابهایی که در بصره گفته بودیم، تکرار میکردیم تا مبادا حرفمان دو تا شود. البته آنجا به ما گفتند سختی کارتان تا اینجاست و زمانی که وارد اردوگاه شوید وضعتان بهتر میشود اما وقتی وارد اردوگاه شدیم، خبری از بهبود اوضاعی که آنها به ما وعده داده بودند، نبود.
مکث میکند، مکثی طولانی. به نقطهای خیره شده است، نمیخواهم آرامشش را به هم بزنم اما کنجکاوم بدانم به چه فکر میکند. به پشت سرش و به آنچه در سالهای اوج جوانی بر او گذشته یا به اضطرابهای سه ساله مادرش.
عزیزی ادامه میدهد: موقع ورود به اردوگاه حدود ۵۰ افسر و سرباز عراقی دو سمت خروجی خودرویی که ما را حمل میکرد، ایستاده بودند و با سیم، کابل و هر چیزی که دستشان بود اسرا را هنگام خروج از ماشین و ورود به اردوگاه میزدند. حالا فکرش را بکن من مجروح هم بودم و خون زیادی از دست داده بودم و باید از آن تونل عبور میکردم.
این آزاده سرافراز با بیان اینکه در دوران اسارت حدود ۴۰ تا ۵۰ نفر از اسرای اردوگاه شهید شدند، میگوید: پیکر شهدا را در پتویی میپیچیدند و سر و ته آن را با کابل برق میبستند و در بیابان دفن میکردند. سالها بعد در سال ۸۱ پیکرها را به ایران تحویل دادند. یادم هست شهید قاسمی که همدانی هم بود بر اثر شدت جراحات ناشی از شکنجههای عراقی ها، روی دست بچهها و در همان اتاقی که بودیم، شهید شد.
به گفته او، حسین پیراینده یکی دیگر از شهدایی بود که در نخستین روز مبادله اسرا از بُرجک به او تیراندازی کردند. سال ۸۱ که پیکر پیراینده را به ایران آوردند، پیکر کاملاً سالم بود.
عزیزی میگوید: در روزهای ابتدای اسارت پیراینده را برده بودند برای کار خارج از اردوگاه. یکی از افسران عراقی که زبان ترکی میدانست از او پرسیده بود «صدام را بیشتر دوست داری یا امام خمینی(ره) را؟» و او می گوید «ناخن چیده امام خمینی(ره) شرف دارد به صدام»! افسر عراقی سیم چینی که دستش بوده را به سمت پیراینده پرتاب میکند اما یکی دیگر از افسران که آنجا بوده مانع میشود و پادرمیانی میکند که او را ببخشد و به پیراینده اخطار میدهد که اگر میخواهی زنده به ایران بازگردی دیگر چنین حرفهای نزن.
او بیان میکند: گذشت تا نخستین روز مبادله اسرا، پیراینده در حیاط اردوگاه شعار “مرگ بر صدام” سر داد و او را همانجا به شهادت رساندند و بچهها پیراهن خونینش را به ایران آورده و تحویل خانوادهاش دادند.
عزیزی میگوید: یک روز عکس صدام را روی دیوار نصب کرده بودند، بچهها عکس را پایین آوردند و لگدمال کردند. بعد از آن افسران عراقی وارد آسایشگاه شدند و حسابی بچهها را کتکت زدند اما این مقاومت سبب شد که دیگر عکس صدام روی دیوار آسایشگاه نصب نشود.
او درباره یکی از خاطرات تلخ اسارت میگوید: محمدحسین انصاری، اهل مشهد بود. قد و قامت بلندی داشت و درشت هیکل. روزی او را برای کار به بیرون آسایشگاه برده بودند. انصاری دیده بود که یکی از جاسوسها با “عدنان” که به او جلاد اردوگاه میگفتیم، حرف میزند. چند ساعت بعد که درهای آسایشگاه را برای آمارگیری بستند، انصاری را هم بردند. مثل اینکه آن جاسوس به عدنان گفته بود انصاری پاسدار است.
عزیزی ادامه میدهد: همه بچهها را مجبور کردند که نظارهگر شکنجههای انصاری باشند. همه پشت پنجره آسایشگاه به صف شده بودند و تعداد شلاقهایی که بر بدن انصاری یکی پس از دیگر فرود میآمد را میشمردند. یکی از بچهها گفت من تا ۴۰۰ شلاق را شمردم.
به گفته او، یکی از سربازان عراقی که یک پایش هم در جنگ از دست داده بود، موقع شکنجه به انصاری میگوید آنقدر از خودت استقامت نشان نده. خودت را به بیهوشی بزن تا ادامه ندهند و او هم همین کار را کرده بود.
این آزاده سرفراز ادامه میدهد: آنقدر انصاری را زدند که عرق از پیشانیشان میچکید بعد سرهایشان را در سطلی که کنار دیوار بود، میشستند تا جانی دوباره بگیرند برای جان ستانی از اسرای بیدفاعی که گناهشان، تنها دفاع از ناموس و خاکشان بود.
او با بیان اینکه در اردوگاه ما حدود ۲۰۰۰ نفر اسیر بودند، تصریح میکند: هر آسایشگاه حدوداً ۱۰۰ متر بود و روزهایی داشتیم که بیش از ۱۳۰ نفر را در همان ۱۰۰ متر جا میدادند طوریکه سهم هر نفر کمتر از نیم متر میشد.
عزیزی ادامه میدهد: مصاحبه من در بصره، از رادیو پخش شده بود و خانوادهام صدای مرا شنیده بودند و براساس همان فهمیدند که اسیر شدم. یکسال بعد از اسارت داوود چهاردولی را که اهل ملایر بود، در اردوگاه دیدم. نام و نشانم را که پرسید گفت «خانوادهات میدانند اینجا هستی. مصاحبهات را در رادیو شنیدند.»
او تأکید میکند: ایران که آمدیم باورمان نمیشد ایران هستیم. گمان میکردیم که ما را به جای دیگری تبعید کردند و پاسدارانی هم که به استقبال ما آمدند، منافقینی هستند که لباس پاسداری پوشیدند. کمی طول کشید تا بعضی از بچهها را شناختم و مطمئن شدم دیگر آزاد شدیم.
این آزاده درباره درمان زخمهای دستش در زمان اسارت میگوید: در تمام دوران اسارت زخمهای دستم چرک کرده بود. یادم میآید روزهای آخر چند قرص چرک خشک کن به من دادند برای عفونتهای دستم که کمی بهتر شد. بعد از اینکه به ایران بازگشتم دستم را در بیمارستان مسیح دانشوری عمل کردم.
او با تأکید بر اینکه هیچ توقعی از مردم نداریم، اشتغال فرزندان آزادگان را از مهمترین دغدغهها و خواستههای آنها از مسئولان برمیشمرد.
شرکت در جلسات مذهبی مهمترین توصیه او به جوانان است و ادامه میدهد: اگر ارتباط با خدا درست شود، کارهای دنیوی هم درست میشود چراکه ریشه اصلی مشکلات ما غافل بودن از ذکر خداست.
انتهای پیام