فرهنگ و هنر

شهیدی که کسی جرأت اعلام شهادتش را نداشت

کا 118/همدان «قبل از اینکه حسین آقا به جبهه برود به شوخی می‌گفت اگر من هم شهید شوم دیگر کسی جرأت ندارد از جبهه بیاید و خبر شهادت را به شماها بدهد و مجبور می‌شوند بروند پیش بزرگان شهر و حتماً سراغ امام جمعه می‌روند!»

خواهر شهیدان بهادربیگی با حضور در کا 118، با مرور خاطرات چهار برادر شهیدش اظهار کرد: خانواده ما یک خانواده مبارز و سیاسی بود، قبل از پیروزی انقلاب «علیرضا» یکی از برادرهایم از زندانیان سیاسی بود که مجسمه او امروز در موزه عبرت تهران موجود است.

فاطمه بهادربیگی افزود: او سال‌ها جلسات قرآن و تفسیر داشت، در آن زمان تنها جایی که کار تشکیلاتی انجام می‌دادند انجمن حجتیه بود، سال ۱۳۵۲ ساواک او را دستگیر کرد، برای گرفتن یک جوان ۱۸ ساله جمعیتی نزدیک به ۱۵۰ نفر به منزل ما هجوم آوردند، حدود یک سال در زندان ساواک بود، پس از آزادی بلافاصله به آمریکا رفت و در کنار شهید بهشتی تا سال ۱۳۵۸ مشغول فعالیت‌های انقلابی بود.

این فرهنگی بازنشسته بیان کرد: «حسین آقا» متولد ۱۳۳۰، «آقا محمد» متولد ۱۳۳۸، «آقا مهدی» متولد ۱۳۳۹ و «آقا حمید» متولد ۱۳۴۴، چهار شهید از خانواده ما بودند که همه از علیرضا خط ‌گرفتند.

این خواهر شهید با بیان اینکه در این بین نمی‌توان از نقش کلیدی مادرم در تربیت این شهدا غافل شد، افزود: او زنی بسیار متدین و مبارز بود، نوع تربیت و نگاه یک مادر در سرمایه‌گذاری روی فرزندان بسیار اثرگذار است. در اصل تربیت مادر و لقمه حلال پدرم محور اصلی رشد، تربیت و شهادت برادرانم بود.

این خواهر شهید با بیان اینکه در این بین نمی‌توان از نقش کلیدی مادرم در تربیت این شهدا غافل شد، افزود: او زنی بسیار متدین و مبارز بود، نوع تربیت و نگاه یک مادر در سرمایه‌گذاری روی فرزندان بسیار اثرگذار است. در اصل تربیت مادر و لقمه حلال پدرم محور اصلی رشد، تربیت و شهادت برادرانم بود.

وی با بیان اینکه در سال ۵۷ در همدان به همت سردار شهید حسین همدانی، شهید فرجیان‌زاده و خواهر دباغ کمیته‌ای تشکیل شد و پس از آن سپاه همدان را تشکیل دادند، یادآور شد: از آنجا که آقا مهدی جزء فرماندهان رده اول جبهه بود، انتظار شهادت او را داشتیم، او از مبارزان جنگ با کومله و دموکرات بود بسیار رزمی شده بود، نوروز سال ۱۳۶۰ بود برادرم آقا محمد که فرهنگی و مدیر مدرسه‌ای در یکی از روستاهای همدان بود، از برادرم آقا مهدی در مورد شرایط جنگی سوالاتی پرسید و تصمیم گرفت در ایام تعطیلات همراه او به جبهه برود، آنقدر خود را ساخته بود و از لحاظ روحی به مقامی رسیده بود که ظرف چهار روز حضور در جبهه در تاریخ ۵ فروردین‌ماه ۱۳۶۰ وقت نمازظهر به شهادت رسید.

بهادربیگی با اشاره به شهادت آقا محمد، ادامه داد: در سن ۱۷ یا ۱۸ سالگی مشغول فعالیت‌های فرهنگی در کانون مهدیه بودم، برادرم آقا حمید به سراغم آمد، به من خبر شهادت آقا محمد را داد، وقتی به خانه برگشتم باور نمی‌کردم که در عرض چند ساعت خانه اینطور سیاه‌پوش شده، ریسه کشیده و حجله‌هایی برای برادرم برپا شده است، در آن زمان مردم بسیار فعال بودند و سریع هر چه لازم بود را مهیا کرده بودند.

وی اظهار کرد: با وجود فعالیت زیاد آقا مهدی در جبهه و اینکه در معرض خطر بود احتمال شهادتش زیاد بود اما این خواست خدا بود که آقا مهدی زنده و در کنار ما بود و آقا محمد به شهادت رسیده بود، پس از آقا محمد، برادرم آقا مهدی دیگر آرام و قرار نداشت و به این ایمان آورده بود که شهادت واقعاً برگزیده شدن از سوی خداست.

خواهر شهیدان بهادربیگی در گفت‌وگو با کا 118، ادامه داد: در آن زمان مراسم فاتحه و یادبود شهدا طولانی بود و ما تا نزدیک چهلم و بیشتر درگیر مهمان و مراسمات مختلف و جلسات زیارت عاشورا بودیم.

وی با اشاره به اینکه سال ۶۰ آقا مهدی شهردار کبودراهنگ شده بود و در این عرصه گمنام فعالیت می‌کرد، افزود: حاج‌آقا صارمتی، امام جمعه کبودراهنگ خیلی آقا مهدی را دوست داشت و از آنجا که آقا مهدی آدم باهوشی بود، او را برای انجام امور عمرانی به عنوان شهردار معرفی کرده بود.

وی ادامه داد: آقا مهدی اهل تهجد، مناجات و رزم بود، برای خودش چمرانی بود، از زمان انقلاب در جبهه بود و خودسازی کرده بود، چهره‌ای خاص داشت، به اصرار سردار همدانی فرمانده سپاه اسدآباد شد و بعد از آن، در اواخر سال ۶۰ برای گذراندن آموزش‌های رزمی در کنار شهید چمران به لبنان رفت، مدت شش ماه در لبنان بود چراکه در حال مبارزه با اسرائیل بود و خوشبختانه از لبنان سالم برگشت.

خواهر چهار شهید بیان کرد: آقا مهدی سال ۶۱ در عملیات‌های والفجر حضور داشت، خیلی کم او را می‌دیدیم، به مادرم می‌گفت «مادر جان هیچ وقت منتظر پیکر من نباش، می‌خواهم جنازه‌ام در بیابان‌ها بماند»، در نهایت در عملیات فکه به خاطر پاتکی که خوردند در کانال کمیل همراه با شهید هادی در ۲۲ بهمن سال ۶۱ به شهادت رسید و پیکرش هیچ وقت برنگشت.

وی با اشاره به قسمتی از وصیت‌نامه برادر شهیدش گفت: در وصیت‌نامه آقا مهدی آمده است «انسان باید به جایی برسد که تمام اعضاء و جوارحش در خدمت به خدا باشد؛ چشمانش فقط برای خدا گریه کند، دستانش برای قنوت باشد، زبانش برای مناجات، لب‌ها برای ذکر خدا و مناجات با خدا باشند، کمرش برای رکوع و پاها و قیام برای خدا باشد و …» خیلی از عرفا این وصیت‌نامه را دیده‌اند و اظهار کردند که این سخنان کار یک عارف ۷۰ ساله است نه یک جوان ۲۰ ساله اما شهدا کسانی هستند که قبل از شهادت صحنه‌هایی را دیدند که پرده‌های عالم از چشمانشان کنار و عوالم برایشان مکشوف شد.

بهادربیگی ادامه داد: بعد از آقا مهدی، نوبت آقا حمید بود، او دو سال از من کوچکتر بود اما خیلی درس‌خوان و نابغه بود، از این رو به او حسادت می‌کردم چراکه درس‌هایش از من بهتر بود. از شش سالگی وقتی وارد جمعی می‌شد که خانم بودند «یا الله» می‌گفت، به او می‌گفتم تو بچه‌ای لازم نیست ورودت را اعلام کنی. ذات پاکی که داشت موجب شده بود در سن ۹ سالگی علاوه بر اینکه نماز یومیه می‌خواند، اهل نماز شب هم بود، بسیار مؤدب بود، به نظر خانواده خیلی اهمیت می‌داد و شخصیتی آرام داشت.

این خواهر شهید گفت: آقا حمید از دانش‌آموزان دبیرستان شریعتی همدان و یکی از نخبگان این مدرسه بود که در طول دوران تحصیلش به همین خاطر از او تجلیل به عمل آمد، وقتی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شد مدیر مدرسه‌اش می‌گفت رفتن این دانش آموز از این مدرسه غصه‌ای بر دل ما می‌گذارد، نخبه رشته ریاضی بود و در سال ۶۳ با کسب رتبه دو رقمی در کنکور وارد رشته کامپیوتر دانشگاه شهید بهشتی شد.

وی یادآور شد: در آن زمان خانواده ما خانواده متمکنی نبود، با این حال مادرم دلش برای محرومان می‌تپید و آقا حمید هم دغدغه دانش‌آموزان محروم را داشت، برایشان کارهایی انجام می‌داد، آنها را به خانه می‌آورد تا آموزش بدهد، برای همدردی با بچه‌ها و اینکه منت روی آنها نباشد و از طرفی به خاطر اینکه دچار غرور نشود، یکی دو تا از درس‌هایش را تجدید می‌شد، چیزی که از طرف خانواده و معلمان قابل پذیرش نبود اما بعداً برای ما برملا شد. او آنقدر برای دانش‌آموزان وقت گذاشت تا نمره‌های آنها به ۱۷ و ۱۸ رسید، چیزی که برای معلمان و مدیر مدرسه تعجب برانگیز بود.

بهادربیگی با بیان اینکه دو ترم از دانشگاه می‌گذشت و آقا حمید در جبهه‌ها حضور داشت، گفت: آقا حمید به این جمله امام خمینی(ره) خیلی حساس بود که اگر کسی به خاطر فرار از درس به جبهه برود مرتکب کاری حرام شده است، وقتی از جبهه برمی‌گشت شب‌ها و در تاریکی به درس‌هایش می‌پرداخت، همکلاس شهید شهریاری بود، از آنجا که دو نفر از خانواده ما تا آن موقع به شهادت رسیده بودند دیگر کسی را به جبهه اعزام نمی‌کردند، به همین خاطر برای اعزام از تهران اقدام کرد.

وی افزود: آقا حمید اطاعت‌پذیری خاصی از پدر و مادرم داشت، من به مادرم می‌گفتم اگر تو امر بکنی به جبهه نرود، نمی‌رود چراکه او فرمان پدر و مادر را به اندازه فرمان ولی اطاعت می‌کرد، از طرفی مادرم کسی نبود که نگذارد پسر سومش به جبهه برود، به من گفت اگر ضمانت می‌دهی که در روز قیامت حضرت زهرا(س) به من نمی‌گوید که چرا نگذاشتی فرزندت به جبهه برود، من نمی‌توانم به آقا حمید بگویم تو نرو تا بچه‌های مردم به جبهه بروند.

این بانوی فرهنگی تصریح کرد: مادرم آنقدر شجاع و دلاور بود که حاضر نشد به پسرش بگوید به جبهه نرود، فقط گفت مواظب خودت باش، نفس همه ما به نفس تو بند است، آقا حمید گفت «احتمال دارد جنازه‌ام برنگردد اما نمی‌دانم شاید اگر شما دعا کنید برگردد». همینطور هم شد، بعد از ۱۳ سال جنازه آقا حمید برگشت، شاید به این خاطر که او خیلی عاطفی بود، به من قبل از شهادتش گفت اگر مامان بخواهد برمی‌گردم.

این بانوی فرهنگی تصریح کرد: مادرم آنقدر شجاع و دلاور بود که حاضر نشد به پسرش بگوید به جبهه نرود، فقط گفت مواظب خودت باش، نفس همه ما به نفس تو بند است، آقا حمید گفت «احتمال دارد جنازه‌ام برنگردد اما نمی‌دانم شاید اگر شما دعا کنید برگردد». همینطور هم شد، بعد از ۱۳ سال جنازه آقا حمید برگشت، شاید به این خاطر که او خیلی عاطفی بود، به من قبل از شهادتش گفت اگر مامان بخواهد برمی‌گردم.

وی بیان کرد: او وقتی بچه بود از من می‌پرسید به نظرت من هم شهید می‌شوم؟ به شوخی می‌گفتم مگر شهادت بچه بازی است اما آقا حمید گل آماده چیدنی بود که با دو سه بار رفتن به جبهه چیدنی شد.

بهادربیگی اظهار کرد: آقا حمید طی دوران تحصیل در دانشگاه به قدری اساتیدش را به خود جذب کرده بود که وقتی شهید شد یک اتوبوس از تهران برای شرکت در مراسمش به همدان آمدند، از پدرم می‌پرسیدند آقا حمید را چطور تربیت کرده‌اید؟ پدرم گفت من کاری نکردم، مادرشان تربیت کرده، اساتیدش می‌گفتند سال‌ها در دانشگاه هستیم اما دانشجویی مثل اون ندیده‌ایم. آقا حمید در همان دوران کوتاه تحصیل به جایی رسیده بود که اگر استاد می‌خواست کلاس را ترک کند، او را به جای خودش برای تدریس قرار می‌داد. یکی از اساتید می‌گفت کاش می‌شد مغز آقا حمید را به دانشجویی دیگر پیوند زد.

وی ادامه داد: آقا حمید دوربینی داشت که آن را خیلی دوست داشت، هرجا می‌رفت آن را با خود می‌برد، آخرین‌بار که می‌خواست به جبهه برود دوربین را با خود نبرد و این برای ما سوال بود. عبادت کردن آقا حمید منحصربفرد بود، نمازهایش را به گونه‌ای می‌خواند که من حظ می‌بردم، احساس می‌کردم از او خیلی فاصله دارم، آنقدر در مسیر خودسازی پیشرفت کرده بود که از روی همین نماز خواندن می‌شد سرعت این مسیری که پیموده را فهمید.

این خواهر شهید گفت: یک بار با خواهرم در مورد مرگ و عذاب قبر صحبت می‌کردیم، خواهرم گفت خیلی از عذاب قبر می‌ترسد، جالب بود آقا حمید گفت «من از عذاب آب می‌ترسم»، به او خندیدیم که عذاب آب دیگر چیست، او در نهایت در ام‌الرصاص در والفجر ۸ در حین عملیات ایضایی در بهمن ماه سال ۶۴ در آب به شهادت رسید.

وی با اشاره به ماجرای شهادت برادر دانشجویش توضیح داد: آقا حمید از نیروهای گردان سردار علی فضلی بود، قبل از عملیات اعلام کرده بودند که هیچ راه برگشتی در این عملیات نیست هر کس می‌خواهد می‌تواند نیاید و شرایط عملیات را برایشان تشریح کرده بودند که باید روی سیم خاردار بروند، ممکن است در آب غرق شوند و …، ۳۰-۴۰ نفر هم بیشتر نیرو نمی‌خواستند، نیرهایی که معروف به گردان طعمه شدند. سردار فضلی می‌گفت اولین نفری که دستش را برای حضور در این عملیات بالا گرفت، آقا حمید بود. او در این عملیات روی سیم خاردارها می‌افتد سپس ترکش می‌خورد و در کنار آب در حال جان دادن بوده است که یک سرباز عراقی او را داخل آب می‌اندازد.

این خواهر شهید افزود: در نهایت پیکر آقا حمید در سال ۱۳۷۷ پیدا شد و برگشت. خواهرم برای آقا حمید قبل از شهادتش یک ژیله سبز رنگ بافته بود، وقتی آن را پوشید از نظر ما یک پارچه نور شد، وقتی از دیدن چهره زیبایش در آن لباس ابراز خوشحالی کردیم، خواست چیزی بگوید که حرفش را خورد؛ پس از سال‌ها برای شناسایی‌اش که رفتیم از روی این ژاکت سبزرنگ مطمئن شدیم که این چند تکه استخوان پیکر آقا حمید است، من و خواهرم رفته بودیم، مادرم نیامد گفت من آنچه را در راه خدا داده‌ام را نمی‌خواهم ببینم.

وی با اشاره به ظرفیت بالای مادرش در این مصیبت‌ها، خاطره‌ای را بیان کرد: در مراسم تشییع آقا حمید چند بار به مادرم گفتم بیاید و او را ببیند، نکند بعداً دلتنگ و پشیمان شود که قبول نکرد، آخر مراسم تشییع بود که مرا صدا کرد، فکر کردم می‌خواهد برای آخرین بار او را ببنید، گفتم دست نگه دارند که با آرامش به من گفت «بگذار کارشان را بکنند، یادم افتاد تعدادی از میهمانان که برای مراسم آمده‌اند به خاطر بیماری و مشکلاتی که دارند باید غذای رژیمی مصرف کنند. برو با آشپز تماس بگیر و بگو غذای مناسب آنها را برای ناهار بپزد». اینجا از این همه سعه صدر مادرم تعجب کردم که هنگام تدفین پسرش به فکر میهمانانش است، در آخر هم او را ندید و با آرامش اجازه داد که مراسم انجام شود.

بهادربیگی اظهار کرد: خواهرم برای شهادت آقا حمید و تا پیدا شدن پیکرش خیلی بی‌تابی می‌کرد به طوریکه مادرم به او دلداری می‌داد. ۲۳ شهریور سال ۷۷ تشییع جنازه آقا حمید در باغ بهشت همدان برگزار شد. ۹ ماه هم پس از شهادت آقا حمید، مادر و خواهرم طی تصادفی فوت شدند.

وی با اشاره به سرنوشت برادر دیگرش توضیح داد: پس از شهادت آقا حمید، انقلابی در وجود حسین آقا ایجاد شد، او متأهل و دارای دو پسر بود، شبیه برادرم آقا محمد بود، تا به حال پایش به جبهه نخورده بود، شغلش رانندگی اتوبوس توشهری بود، به آقا حمید خیلی علاقه داشت، ۴۰ روز از مراسم ختم برادرم نگذشته بود و ۱۳ فروردین سال ۶۵ به جبهه رفت و برای ۲۳ فروردین به شهادت رسید، این فاصله شهادت آقا حمید تا حسین آقا آنقدر کوتاه بود که همه فکر می‌کردند هنوز درگیر مراسم آقا حمید هستیم.

این بانوی فرهنگی یادآور شد: قبل از اینکه حسین آقا به جبهه برود به شوخی می‌گفت اگر من هم شهید شوم دیگر کسی جرأت ندارد از جبهه بیاید و خبر شهادت را به شماها بدهد و مجبور می‌شوند بروند پیش بزرگان شهر و حتماً سراغ امام جمعه می‌روند تا او خبر شهادتم را به شما بدهد، همینطور هم شد حاج‌آقا موسوی‌همدانی که امام جمعه همدان بود، خبر شهادت حسین آقا را به ما داد البته در ابتدا به خاطر اینکه کمی از سنگینی این داغ کم کنند گفتند حسین آقا زخمی شده است که مادرم بلافاصله گفت نگران من نباشید و مراعات مرا نکنید، من می‌دانستم حسین آقا هم شهید می‌شود.

این خواهر شهید با اشاره به نگاه تربیتی مادرش به عنوان یک بانوی انقلابی که چهار شهید را پرورش داده است، تصریح کرد: نگاه تربیتی مادرم به بعد از انقلاب اسلامی بازنمی‌گردد، هر چند مادرم خانواده‌ای مذهبی نداشت اما انقلاب آهنگ تربیت افراد را سریع‌تر کرد به طوریکه بنا به گفته مادربزرگم «این دخترم از بچگی یک آدم خاص بود»، بنابراین این نتیجه تربیتی به ۴۰ سال قبل از انقلاب برمی‌گردد. از بچگی و از زمانی که دست راست و چپش را شناخته اهل مناجات و عبادت بوده است، اهل نماز شب و تهجد بود، در زندگی هم بسیار صبور بود، شرایط زندگی آن زمان مانند الان نبود، پدرم راننده ماشین سنگین بود و خیلی از اوقات در منزل نبود، تمام مسئولیت زندگی و بار تربیتی بچه‌ها بر دوش مادر بود.

وی افزود: مادرم بسیار بر این عقیده مصر بود که با وضو به فرزندانش شیر بدهد، پس از آن که بچه‌ها کمی بزرگتر می‌شدند و به مدرسه می‌رفتند، مادرم همیشه و به طور نامحسوس آنها را دنبال می‌کرد و مراقب آنها بود، تابع محض پدرم بود، شاید از نظر ما گاهی لازم بود در برابر بعضی از نظرات پدرم مخالفت می‌کرد یا آنها را قبول نمی‌کرد اما بر این عقیده بود که همسرش بر او ولایت دارد.

وی افزود: مادرم بسیار بر این عقیده مصر بود که با وضو به فرزندانش شیر بدهد، پس از آن که بچه‌ها کمی بزرگتر می‌شدند و به مدرسه می‌رفتند، مادرم همیشه و به طور نامحسوس آنها را دنبال می‌کرد و مراقب آنها بود، تابع محض پدرم بود، شاید از نظر ما گاهی لازم بود در برابر بعضی از نظرات پدرم مخالفت می‌کرد یا آنها را قبول نمی‌کرد اما بر این عقیده بود که همسرش بر او ولایت دارد.

این خواهر شهید با بیان اینکه خداوند ظرفیت مادرم را بسیار بالا دید که به او داغ چهار جوان را داد، یادآور شد: مادرم در زندگی دیدگاه خاصی داشت با همه ما یا خواهران و برادرش به گونه‌ای رفتار می‌کرد که هر کس پیش خودش فکر می‌کرد عزیزترین فرد پیش مادم است و خود را سوگولی او می‌دانست و این به خاطر محبت عمیق و بی‌اندازه او بود، من امروز که به این نوع رفتار او توجه می‌کنم می‌بینم خیلی سیاست درستی بود که موجب تلطیف قلوب اعضای خانواده می‌شد، ارتباط او با اعضای خانواده و فامیل دریایی از روابط عمومی بود.

بهادربیگی مطرح کرد: مادرم نسبت به رعایت مسئله محرم و نامحرم بسیار حساس بود، به ما می‌گفت زن باید حیا داشته باشد و این مسئله برای او بسیار کارساز است. از طرفی رسیدگی به محرومان و توجه به آنها نیز از ویژگی‌های بارزش بود، خیلی از مستضعفان برای رسیدگی به خانه ما می‌آمدند و به علت اینکه مادر چهار شهید بود هم خیلی از مسئولان برای سرکشی به منزلمان می‌آمدند اما نوع احترامی که به مستضعفان داشت خیلی متفاوت بود. البته ما از بسیاری از کارهای خیرش بی‌‎خبر بودیم، گاهی خیلی از کارهایی که انجام می‌داد را متوجه نمی‌شدیم.

وی با اشاره به اینکه مادرم پشتوانه و دلگرمی بزرگی برای ما بود، بیان کرد: در مراسم تشییع پیکر حسین آقا در باغ بهشت حال مناسبی نداشتم، در آن زمان مرسوم بود از خانواده شهدا کسی در مراسم صحبت می‌کرد، با اینکه در شهادت برادران دیگر صحبت کرده بودم اما این بار دیگر توانش را نداشتم که مادرم آمد و گفت باید صحبت کنی و پیام ما را به مردم برسانی، من هم از شهدا برایت کمک می‌خواهم و با دلگرمی که از سوی مادر دریافت کردم برای سخنرانی رفتم.

بهادربیگی بیان کرد: پس از شهادت چهار برادرم مادرم به عنوان یک نیروی فرهنگی در بنیاد شهید به حساب می‌آمد که برای اعلام خبر شهادت به نزد خانواده‌هایشان می‌رفت تا تسلی برای آنها باشد. وصیتش تا آخرین روز به من این بود که تا وقتی زنده هستی نگذار یاد فرزندان شهیدم فراموش شود.

وی در پایان با گلایه از اینکه کار کردن بر روی خاطرات خانواده‌ای که چهار شهید خود را تقدیم انقلاب اسلامی کرده، تاکنون مغفول مانده است، گفت: متأسفانه در این چند سال کسی در این رابطه به سراغ ما نیامد، تنها طی یک بخشنامه برای مکتوب کردن خاطرات مربیان دهه ۶۰ به سراغ من آمدند و در حال حاضر یک کتاب که عنوان آن هنوز انتخاب نشده در رابطه با فعالیت‌های آن دوران در دست تدوین است، می‌طلبد از دنیای خاطراتی که خانواده‌هایی که چند شهید تقدیم انقلاب کرده‌اند، کتاب‌ها یا آثار فرهنگی زیادی تولید و چاپ شود.

انتهای پیام

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا